عطر صالح :
جناب حجه الاسلام محقق کاشانی از عارف وارسته مرحوم آیة الله حاج ملا علی معصومی همدانی نقل فرمود:
روزی در مجلس بیرونی خویش به رتق و فتق امور مردمان مشغول بودم ، به ناگاه پیرمردی نورانی در حالی وارد مجلس شد، که عطری دل انگیز و خوشبو از او مشام می رسید، پس از انجام کارهای برخی از مراجعین ، نوبت به او رسید، تا خواستم به کارش رسیدگی کنم ، مراجعین جدیدی بر من وارد شدند، پس با استجازه از آن پیرمرد و ابزار این عذر که من قصد دارم با شما خصوصی صحبتی داشته باشم ، به رتق و فتق امور آن مراجعین پرداخته و سپس آنان را مرخص کردم . آنگاه در خلوت دلخواه ، به صحبت با او نشستم . پس از انجام کارهایش ، در پایان از او پرسیدم : این بوی معطر از کدامین عطر است !؟
او با لبخندی گفت : این عطر عادی بشری نیست ! این عطر سری دارد که چون جنابعالی توانستید آن را استشمام کنید سر آن را برایتان می گویم :
من بسیار بر انجام ذکر صلوات بر محمد و آل او اصرار داشته و دارم ، هر جا، هر زمان و در هر محفل و مجلسی که بروم ، به جای هرگونه زیاده گویی در سخن ، به فرستادن صلوات ، خود را مفتخر می سازم .
این کار من سالیان سال ادامه داشته و دارد، تا آن که شبی در عالم رؤ یا، خود را در مجلسی یافتم که وجود مقدس پیامبر گرامی صلی الله علیه و آله در آنجا در حالی حضور داشت که چند نفر دیگر نیز در پیرامونش نشسته بودند.به ناگاه حضرت رو به ما چند نفر کرده و فرمود: کدامیک از شما بیشترین صلوات را بر من فرستاده اید؟
با خود گفتم شاید من بیشترین صلوات را فرستاده باشم ، ولی چون آن چند نفر را نمی شناختم ، پس به احترام آنان پاسخی نگفتم !
دوباره آن حضرت پرسید! من نیز همان سکوتی را اختیار کردم که در بار نخست انجام داده بودم . پس آن حضرت صلی الله علیه و آله برای بار سوم خود رو به من کرده و فرمود: شما بیشترین صلوات را فرستاده اید.آنگاه لبان مبارکشان را بر لبان من گذاشته . آن بوسیدند.
این بوی عطری را که اینک شما نیز می بویید، همان بویی است که از لبان من متصاعد می شود و تنها کسانی آن بو را احساس می کنند، که لیاقت بوییدن عطر نبوی را دارایند.
این داستان گذشت ، تا آن که پس از گذشت سالیانی دراز، مرحوم حاج ملا علی چشمانش بینایی خود را از دست داد و افرادی که به حضور او می سیدند، تنها خود را با گفتار به او معرفی می کردند، ولی آن پیرمرد هر زمانی که بر او وارد می شود، وی خود به سرعت او را از همان بوی عطر می شناخت .
شتاب صالح :
جناب حجة الاسلام حسین کرمی فرمود:
در شهر ما پیرزنی بود که از دنیا چیزی نداشت ، حتی فرزندی هم نداشت که از او مراقبت کند روزی با عجله به خانه همسایه اش آمده و به او چنین می گوید:به زودی از دنیا می روم خواهش می کنم من را غسل و کفن کرده و دفن کنید.
آنگاه به سرعت به خانه اش باز می گردد. دقایقی بعد همسایه اش پس از شنیدن سخنان زن و دیدن عجله وی ، نتوانسته تحمل کند خود را به خانه آن زن می رساند ولی در کمال تعجب او را مرده در رختخواب اش می یابد.
وصول آسان صالح :
حجة الاسلام محمد علی شاه آبادی به نقل از یکی بزرگان اهل دل نقل کرد که :
در ایام ماه رمضان یکی از سالهای دور، در مشهد مقدس مجلسی داشتم . موضوع سخن من در آن مجلس ، بحث پیرامون محبت و ابعاد آن شامل محبت خداوند، محبت رسول صلی الله علیه و آله ، ائمه علیه السلام و بالاخره محبت حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف بود. موضوع ، نوع و کیفیت بحث چنان بود که شنوندگان و حاضران در مجلس را سخت تحت تاءثیر قرار می داد. از جمله جوانی را که از ابتدایی ماه در آخر مجلس می نشست می دیدم که سخت به سخنان من گوش فرا می داد و در هنگامه بحث نیز انقلاب روحی خاصی پیدا می کرد هر چه از شبهای ماه رمضان می گذشت ، او به منبر نزدیکتر می شد و در عین حال توجه و انقلاب قلبی اش بیشتر می گردید، تا آنجا که خود من گوینده نیز تحت تاءثیر حالات او قرار می گرفتم .
این جریان تا پایان ماه رمضان ادامه داشت . با خود گفتم چه بهتر است که این جوان را بشناسم و از حالات روحی او پرسش کنم . پس برای شناخت از او به راه افتاده ام چیزی نگذشت که دریافتم او در فلان بازارچه مغازه دارد. به ناچار برای دیدارش به آن بازارچه رفته و به محض رسیدن به مغازه با کمال تعجب متوجه تعطیلی مغازه اش شدم . از همسایه اش در مورد او پرسیدم ، او گفت : نمی دانیم چه شده است ، در یکی دو روز اول ماه رمضان آمد، ولی بعد مغازه اش را تعطیل نمود و اکنون نیز پس از پایان ماه رمضان بجز یک یا دو روز مغازه نیامده است !
باری ! دست خالی به منزل مراجعت کردم و نتوانستم او را بیابم . این جریان گذشت تا آن که روزی جهت انجام کاری از خانه ام بیرون آمدم ،جوانی به سویم شتافت و پس از بوسیدن فراوان از من تشکر بسیار کرد.
وقتی خوب دقت کردم ، متوجه شدم که این جوان ، همان جوان منقلب آن مجلس است که به دنبالش زیاد گشته ام ، ولی تنها تفاوت چهره اش با سابق در این بود که آثار تعبد و عبادت فراوان بر صورتش نمودار شده بود!به او گفتم کجایی ؟ چه می کنی ؟به لطافت پاسخ گفت که : ما به مقصود خود رسیدیم و از شما نیز متشکرم !؟این را بگفت و برای همیشه رفت .
پیام صالح :
جناب حجة الاسلام سیدعلی مهدوی اصفهانی فرمود:روزی تصمیم داشتم به مشهد تشریف یافته و فقط یک شب را آنجا باشم آنگاه پس از انجام زیارت به سرعت بازگردم .
اتفاقا روز قبل از حرکت مرحوم بختیاری زاده را دیدم او فرمود: اگر آقایی با این چهره و لباس خاص در صحن مطهر حرم امام رضا علیه السلام یافتی فورا سلام مرا به او برسان و بگو چرا تازگی به نزدم کم می آیی خیلی وقت است شما را ندیده ام !
با خود گفتم یک شب به مشهد می روم چگونه در طی یک شب ، فرد مورد نظر مرحوم بختیاری زاده را پیدا کنم ؟
به او چیزی نگفتم ولی به هر حال به مشهد تشریف یافتم . شب به حرم رفتم پس از زیارت ، ناگهان در خود احساس خستگی شدیدی کردم به ناچار از حرم بیرون آمده و به سوی قبر عارف نامداد مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی به راه افتادم تا قبر ایشان را نیز زیارت کنم . اتفاقا باران تندی نیز می آمد ناگهان مردی عبا به سر، نظر مرا به خود جلب کرد و وقتی خوب دقت کردم فردی را با تمام مشخصات آن کسی که مرحوم بختیاری زاده گفته بود یافتم نمی دانستم آیا به نزدش بروم یا خیر؟ با خود گفتم :
او که مرا نمی زند پس به نزدش رفته و به او پیام آقای بختیاری زاده را می دهم اگر فهمید که چه بهتر و اگر نفهمید مساله ای نیست .تا به نزد آن مرد رفتم و سلام کردم او پس از پاسخ سلام بلافاصله فرمود:جنابعالی از طرف آقای بختیاری زاده آمده ای تا گلایه او را برایم بگویی به وی سلام مرا برسان و بگو سرم شلوغ بود، به زودی به دیدارش خواهم آمد و آنگاه در میان بهت و حیرتم خداحافظی کرد و رفت .وقتی به قم بازگشتم و جریان را به مرحوم آقای بختیاری زاده گفتم او گفت :او اصحاب خاص امام زمان علیه السلام بود و دارای مقام طی الارض است هیچ وقت دو نمازش را در یک حرم نخوانده ولی تازگی به قم نیامده است .چندی بعد مرحوم بختیاری زاده به من گفت : آن دوست ما نیز از دنیا رفت !
خون صالح :
جناب حجة الاسلام مهدی کرمی قمشه ای فرمود:
در یکی از روستاهای اطراف شهر آمل ، که همسر اینجانب نیز از آنجاست : حادثه ای عجیب پدید آمد. از خانه یکی از روستاییان ناگاه جویی از خون از زیر موزائیک ها جاری شد، مردم روستا از دیدن آن سخت به تعجب و حیرت افتادند.
این مساءله به گوش آیة الله جوادی آملی (29) نیز رسید ایشان عده ای را برای بازرسی فرستادند و درستی آن برایشان ثابت شد.
چندی بعد با هجوم انبوه جمعیت از اطراف و اکناف شهرستان آمل ، این بند آمد. مادر خانم من به همراه پسرش به خانه مذکور رفته و پس از ارزیابی از تاریخچه آن ، می فهمد که آن منزل از قبل محل قبر یکی از امامزادگان منطقه بوده است ، که به مرور ایام قبرش از میان رفته و اینک آن خون بازیافت قبر وی را و به تیع تاریخچه خونبار زندگی او را بیان می کند.
باری ! مادر خانم من با تلاش فراوان بسیاری از زنان از خانه بیرون می کند، آنگاه خود به احترام صاحب قبر مذکور به نماز یومیه می ایستد و از خداوند می طلبد که خود شخصا جریان یافتن خون را با دو چشمان اش ببیند.
پس از پایان نماز، او در کمال تعجب و ناباوری متوجه جاری شدن مجدد خون از زیر موزائیک ها می شود. به سرعت روسری خویش را برای تبرک به آن خون آغشته می کند که من نیز آن روسری خون آلود را دیده ام و در کمال دقت نیز یافته ام که خون مذکور کاملا از خاصیت خونهای طبیعی برخوردار است .
احتیاط صالح :
مرحوم آیة الله شیخ مرتضی حائری رحمه الله فرمود:چند روزی قبل از مریضی نابهنگام و رحلت همشیره ام خدیجه خانم خواب دیدم به بالین قبر مادرم در مسجد بالاسر حضرت معصومه علیه السلام رفته و در کمال تعجب دریافتم که کنار قبر وی ، مزاری نوزاتی است وقتی خوب به آن دقت کردم ، توانستم تنها نام آقای حائری را روی آن قبر بخوانم . پس متوجه شدم آن قبر متعلق به یکی از بستگان من است . از خواب بیدار شده ، سخت ناراحت و حیران بودم که تعبیر خواب چیست ؟
زمانی نگذشت که همشیره ام در راه بازگشت از تهران به قم سرماخوردگی شدیدی پیدا کرد که متاءسفانه علیرغم معالجه فراوان ، در نهایت به همان بیماری فوت نمود.
من آقای حاج شیخ محمد حسین بروجردی را بر نزد تولیت آستانه قم فرستاده تا او به واسطه محبتی که به خاندان ما داشت . قبری را از برای همشیره در نظر بگیرد. تولیت نیز پس از رسیدن پیغام گفته بود:اختیار مسجد بالاسر آقا! هر جا که ایشان می خواهند می توانند همشیره خویش را دفن کنند!
من که از نبش قبر مؤ منین سخت وحشت داشتم ، نتوانستم بگویم کجا را خراب کنند، که نبش قبر نشود، پس به احتیاط تمام از تعیین جای قبر طفره رفته و انجام آن را به اختیار آقای خلیل خان متصدی امور حرم مطهر واگذار کردم ، تا اگر جایی را کندند و نبش قبر شد، از گناه انجام آن به دور باشم !
وقتی جنازه همشیره را به صحن مطهر آورده و خبر آورند که قبری را آماده کرده اند، سراغ قبر کنده شده رفتم و در کمال تعجب دیدم که جای کنده شده مجاور با قبر مادرم است ، که در خواب دیدم بودم .
شگفت انگیزتر آنکه متوجه شدم قبر مذکور علیرغم دارا بودن از سنگ قبر مرحوم ارباب نو کاملا بکر و دست نخورده است و متصدیان حرم تا آن زمان به اشتباه تصور می کردند که این قبر، از آن مرحوم ارباب نو است ، در حالی که تا آن جسدی در آن دفن نشده بود!ولا تسقط من ورقة الا یعلمها و لاحبة فی ظلمات الارض و لارطب و لایابس الا فی کتاب مبین .
طی الارض صالح :
جناب حجة الاسلام شیخ محمد علی شاه آبادی فرمود:
فرد موثقی به نقل از داماد مرحوم حافظیان برترین شاگرد عالم عارف آیة الله حاج شیخ حسنعلی اصفهانی چنین گفت :
برای کسب علوم و معارف غریبه به نزد مرحوم آیة الله حاج شیخ مجتبی قزوینی رفته و از وی خواستار طریقت علوم غریبه دینی شدم . او با تعجب فراوان و با تندی گفت : با وجود پدرزنت چگونه دنبال من آمدی ؟
خوب به یاد دارم که آقای حافظیان در روزگاری که به هند رفته و در آنجا زندگی می کرد، مقید بود که هر شب جمعه با طی الارض از هند به مشهد آمده و پس از تشریف به حرم و زیارت حضرت رضا علیه السلام به خانه اش وارد شده ، آنگاه صبحگاهان نیز با همان طی الارض به هند باز می گشتٍّ. (33)
الهام صالح :
جناب حجة الاسلام و المسلمین حاج سید جواد گلپایگانی به نقل از حسان شاعر معروف نقل کرد:
یکی از سالها مرحوم علامه امینی رحمه الله در تهران به منبر می رفت ، روزی در وسط منبر، نامه ای به او دادند که در آن نامه نوشته شده بود یکی از شاعران معروف عرب که با خواندن کتاب الغدیر، شیعه شده ، اینک پس از زیارت حضرت رضا علیه السلام به تهران آمده و به احترام شما قصد ورود به مجلس را دارد، مرحوم علامه امینی رحمه الله پس از مطالعه نامه بلافاصله از همان بالای منبر اجازه ورود داد.
وقتی آن مرد عرب وارد مجلس شد، مرحوم امینی رحمه الله به احترامش از جای خویش برخاست مردم نیز دالانی از برایش باز کردند، تا بتواند به آسانی به نزد مرحوم امینی رحمه الله برود.
مرحوم امینی رحمه الله نیز از منبر پایین آمدند و او را به آغوش کشید.
اتفاقا انقلاب روحی خاصی به آن دو، دست داد و آن دو نیز در آغوش یکدیگر دقایقی را گریستند. آنگاه آن مرد عرب مصری اشعاری را که از برای حضرت رضا علیه السلام سروده بود، در میان آن جمعیت خواند.
پس از پایان ، مرحوم امینی رحمه الله به من حسان اشاره فرمود تا آن زمان یادم نمی آمد که شعری از برای آن امام سروده باشم ، پس سکوت کردم ، مرحوم امینی رحمه الله نهیبی تند بر من زد که بخوان !
ناگهان یادم آمد که چندی قبل شعری نیمه تمام از برای آن حضرت سروده ام که آن را در جیب داشتم ، پس کاغذ را در آورده و آن اشعار را برای آن مردم خواندم ، پس از خوانده شدن اشعار، آن مرد مصری عکس العمل عجیبی نسبت به من نشان داد و به ما فهمانید که این اشعار به درستی ترجمه اشعار سروده شده اش ! می باشد، در حالی که واقعیت این بود که من آن اشعار را که چند روز قبل سروده بودم ، هیچ گونه خبری از اشعار او نداشتم ، در حالی که میان آن دو قصیده ، توافق مفهومی عجیبی وجود داشت .
هدایت صالح
جناب حجه السلام شاه آبادی از آیه الله العظمی وحید خراسانی و آیه الله سید محمد علی روحانی و آن دو نیز به نقل از مرحوم شیخ العراقین استاد صاحب جواهر رحمه الله نقل فرمود:
مرحوم میر فندرسکی رحمه الله در سفری به هندوستان خبر دار شد که مرتاضی وجود دارد که شش ماه از سال را خواب و شش ماه دیگر را بیدار و بالاخره از رفتارهای خارق العاده ای نیز برخوردار است . از این جهت بر دیدن او حریص شده ، به خانه وی می شتابد، ولی به محض ورود، خبردار می شود که این ایام ، ایام خواب اوست و نمی توان او را برای چند ماه آینده بیدار کرد.
پیشخدمت زیرک و هوشیار آن مرد شاخص هندی ، به فراست دریافت که میرفندرسکی رحمه الله مرد بزرگی است ، از این رو بر خلاف دستور استاد او را بیدار نمود.استاد پس از بیدار شدن و دیدار بار میرفندرسکی سخت عصبانی شده و با تندی رو به او کرده و می گوید:این کیست که مرا به خاطر او بیدار کردی ، من کسی را دیده ام که این فرد در مقابل او هیچ است !؟
میرفندرسکی که از مردان نامدار عصر خویش بود، با تعجب می پرسد شما چه کسی را دیده ای که اینچنین مرا تحقیر می کنی ؟
او می گوید: من در دوران ماءمون خلیفه عباسی از بزرگان قوم خویش زندگی می کردم ، روزی ماءمون از من و بسیاری از بزرگان ادیان و فرق دیگر برای مناظر با فرزند آخرین پیامبر، حضرت محمد صلی الله علیه و آله ، که در آن دوران حضرت رضا علیه السلام بود، دعوت نمود، پس ما نیز به دیدار ماءمون شتافتیم ، جمعیتی فراوان از بزرگان اقوام و ادیان مختلف در باغی بزرگ با درختان و پرندگانی انبوه گرد آمده بودند؛ هیچ یک از دعوت شدگان برای علماء اقوام و ملل دیگر اعتباری نبودند، از این جهت هر عالم با یاران خویش گروهی را تشکیل داده و در کنار یکدیگر به صحبت مشغول بودند.
ناگاه اعلام شد که که حضرت رضا علیه السلام وارد می شوند، به محض نزدیک شدن حضرت به باغ ، تمامی پرندگان آنچنان ساکت شدند، که گویی پرنده ای در آن باغستان نیست . آنگاه با ورود حضرت رضا علیه السلام ، تمامی درختان چه بزرگ و چه کوچک به علامت تعظیم خم شده و به همان حال باقی ماندند.
آن حضرت نیز با تانی و وقاری توصیف ناشدنی وارد باغ گردید و تمامی جمعیت متوجه به حضرت ، در مقابل وی به احترام و تعظیم ایستادند. حضرت نیز به جایگاه مخصوص وارد شده و نشستند، با اذن حضرت و اشاره ماءمون ، علماء و دانشمندان ادیان و فرق مختلف مشکلترین سوالات خویش را مطرح و در کمال تعجب ، پاسخ هایی قاطع و روشن می یافته و در نتیجه چاره ای جز پذیرش حق در خود نمی دیدند. نوبت به من که رسید، با خود گفتم او بدون تردید مرد بزرگ و برحقی است و سؤ ال از او بی احترامی به اوست ، پس بهتر است سکوت کنم ! از این جهت علیرغم زحمات فراوان گذشته در تهیه سؤ الات دقیق به احترام چیزی نگفتم . با سکوت من ، دانشمند بعد از من ، سوال خود را مطرح کرد و پس از شنیدن پاسخ ، آن جلسه در حالی پایان یافت که سکوت پرندگان و خم شدن درختان همچنان در تمام مدت مناظره ادامه داشت . آنگاه حضرت به هنگام خروج از باغ ، با قصد از کنار من رد شد و با ملاطفت و محبت فراوان به من فرمودند:
به خاطر احترامی که کردی ، عمری طولانی خواهی داشت و اکنون از آن زمان تاکنون زنده بوده و مرگ را نیافته ام !
راه پیمایی صالح :
جناب حجة الاسلام حاج سید جواد گلپایگانی رحمه الله به نقل از مرحوم آیة الله مستنبط فرمود:
یکی از دوستانم سخت به دنبال شناخت صاحبان مقام طی الارض بود تا شاید بتواند با کمک آنان به آن قدرت دست یابد، او اتفاقا در عصر روز پنج شنبه ای و وادی السلام نجف رفته تا زیارتی از قبور مؤ منان بنماید. ناگهان رفتار پیرمردی نظرش را به خود جلب کرده ، تا جای که او را وادار می سازد تا پیرمرد را تعقیب نماید. پیرمرد آرام آرام به سوی قبر هود و صالح دو پیامبر الهی رفته و پس از زیارت ، ناگهان ناپدید می شود، پنهان شدن پیرمرد همان و یافتن گمشده همان ! پس پرس و جوی فراوانی را شروع می کند، تا آن که می فهمد که آن پیرمرد، به شغل است ، و زندگی عادی را دارد ولو برخی پیرامونش چنین با شایعه سخن می گفتند که او با طی الارض در هر شب جمعه به کربلا تشریف می یابد!
او خود می گفت : با یکی از دوستان چنین برنامه ریزی کردم که او در عصر روز پنج شنبه نزدیک غروب به کنار قبر حبیب بن مظاهر به انتظار بایستد آنگاه از پیرمرد پینه دوز رفته و با اصرار تمام از وی می خواهم ببه محض رسیدن به کربلا به کنار قبر حبیب بن مظاهر رفته و نامه مهم وی را به فردی با آن خصوصیات بدهد. وقت موعود فرا رسید و برنامه فوق خیلی زیرکانه اجرا گردید. پیرمرد پینه دوز بدون توجه به قصد، خواسته ام را اجابت کرد آنگاه در ساعت مقرر پس از تشریف به وادی السلام نجف و زیارت هفتگی از قبر هود و صالح ناگهان ناپدید شدن پیرمرد در وادی اسلام نجف ، او را نزد خویش می یابد و آن مرد وارسته نامه را به او می دهد. با بازگشت رفیق به نجف ، و محاسبه مسافت میان کربلا و نجف ، دریافتم که پیرمرد به یقین از قدرت طی الارض بهره دارد از آن پس تلاش کردم که با آوردن کفش هایی پاره فراوان پیرمرد را در فشار کار قرار دهم تا شاید با بهانه جویی از درست نشدن کفشها در وقت مقرر او را وادار به باج دادن کنم تا شاید بتوانم به علت و راه یافت طی الارض اش دست یابم ، ولی هر چه کفش می آورم ، آن پینه دوز در کمترین زمان ممکن آنها را اصلاح می کرد و عملا مرا از دست یافتن به بهانه محروم می ساخت ، تا آن که روزی به نزدش رفته و او را به اصرار تمام به خانه ام دعوت کردم ، آن پیرمرد دعوتم را پذیرفته و به خانه ام آمد، کم کم سر صحبت را باز کردم در بین صحبتهایم به راز پنهانی اش اشاره کردم ، لحظاتی بهت و حیرت پیرمرد را فرا گرفت آنگاه در کمال ناراحتی چنین گفت :
تو عجب نادانی که برای یافتن طی الارض به سراغ من آمده ای ، تا به چیزی دست یابی ، در حالی که اگر بر فرض ، چنین قدرتی در من وجود داشته باشد آن قدرت از امام اشاره به گنبد حضرت امیر علیه السلام کرد که قدرت تکوینی عالم در اختیار او می باشد، است و تو از آن غافلی .
آنگاه در نهایت غضب و ناراحتی از خانه ام بیرون رفت . به محض خروجش ، از آنچه ناجوانمردانه در حقش کرده بودم سخت پشیمان شدم ، وقتی فردا جهت عذرخواهی به مغازه اش رفتم او را نیافتم .آری ! آن پیرمرد برای همیشه پنهان شد زیرا که رازش افشاء شده بود.
حرز صالح :
جناب حجة الاسلام شیخ محمد علی شاه آبادی به نقل از جناب حجة الاسلام محقق کاشانی و او نیز به نقل از آقای سید محمد باقر بروجردی فرزند مرحوم سید محمد و نوه مرحوم سید ریحان الله فرمود:
روزی درب مغازه ام ایستاده بودم که ناگاه خبر آورند که خانه ام آتش گرفته و همسرم سوخته است ! من نیز با عجله فراوان پس از توصیه به همسایه مغازه کناری به خانه رفته و برای مداوای همسرم به بیمارستان شتافتم .
پس از پایان درمان ، شب دیروقت بود، با خود گفتم دوستم مغازه را بسته است و بنابراین طبق روال همیشگی که به هنگام بازگشت به خانه ، آیه الکرسی می خواندم ، آن شب نیز آیه الکرسی را درون خانه ام خوانده و خوابیده ام . فردا صبح که به مغازه آمدم ، متوجه شکسته شدن قفل درب مغازه شدم ، پس با نگرانی کرکره را بالاکشیده و بلافاصله متوجه شدم که شیشه مغازه نیز به اندازه یک نفر بریده شده است . آنگاه با ناراحتی هرچه تمام تر وارد مغازه شدم ، در کمال تعجب با مرد تنومندی که در گوشه ای از مغازه به حیرت تمام ایستاده و با تعجب به من نگاه می نمود، مواجه شدم ! با تندی به او گفتم : کیستی ؟!
او خیلی صریح و ساده گفت : من دزد هستم ! دیشب برای دزدی به مغازه شما آمدم ، ولی پساز شکستن قفل و بریدن شیشه و آمدن به داخل مغازه و جمع و جور کردنپول و سایر وسایل ، درب مغازه را گم کردم ! به هر چهار طرف که دست می کشیدم ،دیوار بود و درب شیشه ای وجود نداشت ، این کار را بارها انجام دادم ، ولی همیشه چهارطرف را دیوار یافتم ، پس ناچار خسته شدم و به انتظار ایستادم واکنون نیز در اختیارشما هستم !!! درمان صالح :
جناب حجه الاسلام فتح الله پور به نقل از عارف وارسته ای و او نیز از مرحوم حاج حسین مظلومی فرمود:
روزگاری بدنم به شدت زخم بود به قدری پوست بدنم خارش داشت که واقعا مرا کلافه کرده بود روزی برای استشفاء به حضرت بقیه الله علیه السلام توسل یافتم .
چندی بعد از طرف آن حضرت چنین دستور آمد که مقداری سدر، جوش شیرین ، ماست ترش شده را در حمام به بدنم بمالم آنگاه جوشیده عنایت ، تخم گشنیز، تخم خیار را نیز چند بار میل کنم وقتی به دستور فوق دقیقا عمل کردم زخم های بدنم از بین و شفا یافتم .
جاذبه صالح :
جناب حجة الاسلام آقای شاه آبادی به نقل از جناب حجة الاسلام آقای حاج سید جعفر حیدری نقل فرمود:
در نزدیکی شهرستان تفت باغ بسیار بزرگی وجود داشت ، که از نعمت قنات پر آبی نیز برخوردار بود. مالک این باغ زردشتی و باغبان آن مسلمان بود؛ پس از پیروزی انقلاب اسلامی ، مالک به همراه فرزندانش از ایران فرار کرد، پس از گذشت حدود 15 سال و اطمینان از این که خطری وی را تهدید نمی کند، تصمیم به بازگشت گرفته و به ایران باز می گردد در ابتدا جراءت رفتن به سمت باغ خویش را نداشت ، ولی پس از مدتی روزی تصمیم می گیرد که باغبان مسلمان را خواسته و با پرداخت اجرت زحمات چندین ساله اش باغ را تحویل بگیرد!
بنابراین به دنبال وی می فرستد، تا با او به نحوی معامله کند و مجددا باغ را به تصرف درآورد. پس از حاضر شدن باغبان مسلمان و احوالپرسی گرم و نرم ! او رو کرده و می گوید: هر مقدار از باغ و آب می خواهی ، برادر و بقیه آن باغ را به من تحویل بده ! من قصد دارم باقیمانده این باغ را به فرزندم که جوان و نیاز به کار دارند، واگذار کنم !
باغبان مسلمان پس از قدری فکر کردن می گوید: اجازه بده من با یکی از علماء مشورت کرده و پس از آن تصمیم خودم را بگیرم .
مالک زردشتی قبول کرده و باغبان مسلمان نیز بلافاصله به سوی شهرستان یزد حرکت و به نزد یکی از علماء بزرگ آن شهر می رود. پس از بازگو کردن جریان ، تکلیف دینی خویش را می طلبد، آن عالم بزرگوار بلافاصله به او می گوید: باید زمین و اموال زردشتی را که امانت در دست توست ، به او بازگردانی ، تو اجیر آنان بوده ای ، نه مالک آن زمین !
آنگاه سؤ ال می کند: حسابی در بانک باز کرده و تمام در آمدهای باغ را به آن حساب ریخته ام و تنها به همان میزانی که صاحب باغ قبلا مزد به من پرداخت می کرد، در این چند سال از آن پول برداشت کرده ام و بقیه پول تماما به امانت باقی است .آن عالم بزرگ می گوید: باید این پولها را نیز به او بازگردانی ، روزی تو با خداست .
باغبان مسلمان پس از خداحافظی به شهرستان تفت بازگشته و به نزد مالک زمین رفته و پولها و کلید باغ را به او تحویل می دهد. آنگاه به قصد خداحافظی از جای برمی خیزد که برود! مرد زردشتی که از رفتار باغبان مسلمان سخت به حیرت افتاده بود، متعجبانه می گوید:
واقعیت آن است که قصد من واگذاری زمین به فرزندانم نبود! بلکه می ترسیدم اگر بگویم باغ را می خواهم و تو باید از این باغ بروی ، تو جوسازی کرده و مرا از هستی بیاندازی !؟ خواهش می کنم بگو این تصمیم را با مشورت چه کسی گرفتی !؟مرد زردشتی پس از دانستن نام عالم بزرگ یزد، چنین ادامه می دهد:من این باغ را با تمام آن پولها در اختیار تو قرار می دهم و تا هر زمان که خواستی از این باغ و آن پولها استفاده کن ، اگر خواستی مبلغی برای من نیز بفرست !؟
آنگاه آن مرد زردشتی به شهرستان تفت بازگشته و پس از بازگو کردن داستان زمین برای تعدادی از زردشتیان تفت و یزد، به شهرستان یزد رفته و در محضر آن عالم بزرگ به اسلام می گروند!پس از پذیرش اسلام او نیز این جمله را اضافه می کند:اگر همه مسلمان چنین بودند، الان یک زردشتی وجود نمی داشت !؟
هشدار بر صالح :
جناب حسن فتح الله پور از عارف وارسته ای و او به نقل از آیة الله رضوی خراسانی فرمود:روزی در مشهد اذکاری خاص را در طی مدت چهل روز شروع کردم .تا بتوانم سه ملک مقرب الهی عبدالاحد، عبدالله و عبدالصمد را در تحت اختیار بگریم !
اتفاقا در یکی از شبها ذکری از اذکار فوق را که باید به 6 طرف خویش می خواندم فراموش کردم : ناگهان در حین ادامه کار از دور چند سفیدپوش را مشاهده کردم که به نزدم می آیند. وقتی رسیدند، یکی از آنان به من گفت :سید این کار را ترک کن .ابتداء اعتنایی نکردم ، او دوباره گفت ، من باز به کارم ادامه دادم ناگهان دیدم که او بزرگ و بزرگتر شد، تا آنکه به اندازه حدود 40 متر قد کشید، آنگاه دستش را روی سرم گذاشت و من دیگر چیزی نفهمیدم .نمی دانم چند ساعت گذشت ، از نور گرم آفتاب به هوش آمدم ، و خود را در بیابان برهوتی یافتم . حیران و سرگردان نمی دانستم کجا هستم ، پس یکی از جهت ها را انتخاب کرده و به سوی آن به راه افتادم ، ناگهان در میانه راه ناگهان با مردی برخورد کردم که فرمود:
نگران نباش ! از این طرف برو و به مقصد می رسی ، ولی آن کار را نیز ادامه نده .
از او خداحافظی کردم ، پس از ساعتی به روستایی رسیدم ، با قدری پرس و جو فهمیدم که در یکی از روستاهای شهرستان اردکان یزد هستم ! مات و مبهوت مانده بودم که من از مشهد چگونه به اردکان یزد پرتاب شده ام مردم آن روستا وقتی مرا با آن لباس دیدند، بسیار متعجب شدند.
پس از معرفی ، آنان از من پذیرایی کرده و مرا به اردکان یزد به خانه یکی از دوستان قدیمی که سالها با او همدرس بودیم رساندند او نیز وقتی از حادثه پدید آمده خبردار شد سخت حیرت کرده !.. ولی در کمال محبت از من پذیرایی نمود لباس روحانی برایم تهیه کرد آنگاه مار با کمک کاردانی به مشهد برگرداند و حتی به مشهد بازگشتم خانواده ام چندین هفته بود که به شدت نگران ناپدید شدن ناگهانی ام شده بودند ولی به هر حال متنبه شده و بدلیل نیافتن استعداد در خویش آن اذکار را ترک کردم .
عمر صالح :
جناب حجة الاسلام شیخ محمد علی شاه آبادی به نقل از عارفی وارسته در مشهد مقدس فرمود:
پیرمردی در همسایگی ما وجود داشت ، که باگذشت سالها، تغییری جسمی در او پدید نیامده و او در کمال سلامت به حیات خویش ادامه می داد. تعجب من بیشتر از آن بود که پدر و جدم نیز می گفتند که ما از دوران طفولیت آن پیرمرد را به همین شکل موجود دیده ایم ، در حالی که باگذشت زمان در وضعیت جسمی او تغییری حاصل نمی شد.
پس متوجه شدم که باید سری وجود داشته باشد که او را سالیان سال به همین وضع نگه داشته و مایه حیات او شده است ، از این جهت روزی به نزدش رفته و واقعیت حیاتش را از او جویا شدم ، او ابتدا تلاش می کرد که به نحوی از بیان حقیقت طفره رفته و از بیان آن دوری کند، ولی من مصرانه از او واقعیت حیاتش را می خواستم .
بالاخره او گفت : سالها پیش ، آدم ثروتمندی بودم . در یکی از شبهای زمستانی ، بسیار دیروقت از مغازه ام به سوی خانه باز می گشتم ، که ناگاه متوجه روشنایی بسیار ضعیف یکی از اتاقهای مشرف بر کوچه ای از کوچه های بین راه شدم . با خود گفتم : حتما مساله ای وجود دارد که چراغ این اتاق را مشاهده کرده و در کمال تعجب یافتم که زنی به همراه چند فرزندش در حالی کنار سفره نشسته است که کودکانش با گریه از او شام می خواهند، مادر نیز هر از چندگاه می گوید صبر کنید تا غذا درست شود، عذابتان می دهم !
نگاهی به دیگ غذا کرده و چیزی جز آب در آن نیافتم ! پس متوجه شدم آن زنی برای آرام کردن بچه ها، آب بر سر چراغ نهاده تا آنان پس از ساعتی انتظار خود به خود به خواب روند؟!
با سرعت و ناراحتی بسیار به خانه آمده و به همسرم گفتم :
آنچه امشب غذا داریم ، در طبقی بگذار، هر چه لباس نو و زیبا و کفش خوب برای عیدی فرزندانم خریده ام را نیز بیاور!
همسرم که ابتدا از رفتار من سخت به حیرت افتاده بود، پس از دانستن جریان ، غذا را آماده و در طبق گذاشت ، من نیز مقداری پول در داخل آن قرار داده و خدمتگزارم را صدا زده و به او گفتم :
این غذا و لباسها را به فلان خانه ببر و در را به صدا درآور بدون آن که صاحب خانه متوجه شود، فورا از آنجا دور شو، تا مبادا صاحبخانه تو را بشناسد!
هنگامی که خدمتگذار با غذا، لباس و پول به سمت خانه آن زن راه افتاد، من نیز به سرعت خود را از راهی دیگر به نزدیکی همان خانه رسانده و به انتظار رفتار زن ایستادم ، تا ببینم چه پیش می آید؟!
لحظاتی بعد خدمتگزارم به درب خانه آن زن رسید!؟ غذا، لباس و پول را کنار درب نهاد، درب خانه را به صدا در آورده و طبق دستور از آنجا به سرعت دور شد.
زن در را باز، و با ناباوری اطراف خویش را جستجو کرد و بعد با خوشحالی غذا، لباس و پولها را برداشته به داخل خانه برده و درب خانه را نیز بست . من به کنار همان پنجره اتاق زن رفته ، رفتار او و فرزندش را از نزدیک مشاهده کنم !
به محض آن زن با طبق غذا وارد اتاق شد، بوی عطر غذا، بچه های گرسنه را سخت به هیجان آورد و به وضوح یافتم که آنان چند روزی است که گرسنه اند. پس بچه ها به سمت آن ظرف غذا هجوم آوردند، اما آن زن ، آنان را کنار زده و گفت :بگذارید اول دعا کنیم بعد غذا بخورید؟!زن به دعا پرداخت و با حالتی خاص گفت :خدایا به صاحب این غذا و لباس یک هزار سال عمر عنایت کن !پس از این دعا، بچه ها و زن شروع به غذا خوردن کرده و من نیز راه خانه خود را پیش گرفته و بازگشتیم .
از آن جریان ، شالها گذشت ، در کمال تعجب متوجه شدم فرزندان ، نوه ها و بسیاری از بستگانم می میرند، ولی من همچنان زنده ام ، اکنون از آن تاریخ تاکنون نهصد و شصت و اندی سال می گذرد! و برای این که سرم فاش نشود، مجبورم پس از هر چند ده سالی ، از شهری به شهر دیگر بروم تا زبانزد مردم نشوم !آن عارف وارسته ادامه داد که :در قدیم از بست بالای حرم تا بست پایین حرم مطهر حضرت رضا علیه السلام ، رودخانه ای بود که اطراف آن را درختان بسیار تنومند چند صد ساله احاطه کرده بودند. آن مرد نهصد و چند ساله نیز می گفت :پیرمردی که این درختان را کاشت می شناختم .این در حالی است که از عمر آن درختان تقریبا حدود نهصد سال می گذشت .
بویایی صالح :
مرحوم آیه الله شیخ مرتضی حائری رحمه الله فرمود:
در ایام زمستانی ، ماه مبارک رمضان بود. عصر روزی با مرحوم آقای حاج سید حسین قاضی رحمه الله به مسجد جمکران تشریف یافتیم . در حین ورود به مسجد، بوی عطر مخصوصی به مشامم رسید، که از آن سنخ عطر تاکنون حس نکرده ام ، پس از انجام نمازهای مخصوص به قم بازگشته و برای ادای نماز مغرب و عشا به مسجد امام حسن عسکری علیه السلام حاضر شدم ، پس از پایان نماز، از جلوی مغازه عطاری قدیمی گذر کردم ، ولی ناگهان متوجه همان بوی عطر مخصوص که در مسجد جمکران آن را بوئیده بودم . در آن مغازه نیز شدم به صاحب مغازه نگاهی کرده و او را مرد عجیبی یافتم ؛ زیرا این مرد را از کودکی می شناختم : او بسیار آرام بود و در کمال آرامش به کسب می پرداخت او در تمام طول مدت کاسبی اش گفتگوی ناجور، دعوایی خاص و یا مزاحی تند نداشت ، به هیچ گروه و فرقه ای وارد نمی شد و مرید هیچ فردی نیز نبود، حضورش در مجالس روضه و جماعات کاملا غیر مشخص بود.
باری ! فردای آن شب به مغازه این مرد رفته و با اشاره به یک سنخ بودن بوی عطر مسجد جمکران و بوی یافته شده دیشب در مغازه اش به وی چنین متذکر شدم :معلوم می شود ما نیز بیگانه نیستیم پس مطلب را به من بگو!او با زیرکی پاسخ داد: ان شاءالله خیر است ؟!گفتم : آقا امام عصر علیه السلام اینجا تشریف می آورند؟
او گفت : ممکن است بعضی از اصحاب ایشان ، اینجا تشریف بیاورند! از او خداحافظی کرده و به راهم ادامه ، ولی بعدها به وضوح می یافتم که اشخاص ناشناسی که گاه در مسجد جمکران آنان را می بینم ، به مغازه وی رفت و آمد دارند! ضمن آن که پس از رحلت مرد با صفا و صداقت ، مرحوم آقا شیخ محمد تقی تهرانی ، شبی در عالم رؤ یا دیدم که وی به مغازه همین مرد آمده و بسته ای که مربوط به احتیاجات منزلش بود، از او گرفته و رفت .
وقتی از خواب بیدار شدم به یقین دانستم که او در زمان غیبت کبری از مصادیق خلیفه خداوند در روی زمین است که چنین به درستی و در کمال آرامش به نیازهای مردم پاسخ می گوید.